گاهی چیزهایی در زندگی هست که جز نوشتنشان هیچ چیز هرم بودنشان را خاموش نمیکند! خاطراتی از دوران کودکی، از لا به لای خاطراتی که خاک میخورد در ذهنم، خاطراتی که ممکن است تا ثانیههای دیگر برای همیشه به فراموشی سپرده شود و هیچگاه نامی از آنها برده نشود. حیف است! خاطراتم جاییست که زندگیام، تار و پود روحم و آنچه هستم، در آن شکل گرفته. مینویسمشان شاید بتوانم شهوت نوشتن یا روح سرکش خودم را آرام کنم! مینویسم تا اگر روزی پاک شد از لا به لای خاطراتی که خاک میخورد در ذهنم، باز باشد جایی برای مرور آنچه در تار و پود زندگی کودکانهام نهفته بوده است.
سه سال یا شاید کمی بیشتر! نه، دقیقا سه سال و نیمه بودم. درست مثل همین روزها، اویل مهر ماه سال 1365 بود. برای خودم هم عجیب است که چگونه به یاد دارم آن روزها را! تازه خوب و بد را از هم تشخیص میدادم. بر عکس کودکان دیگر که برای رفتن به کودکستان خیلی اذیت میکردند و دائم گریه میکردند، من از خرید کیف نو برای مهد کودک خوشحال بودم و برای شروع کودکستان لحظه شماری میکردم.
شاید اگر در شهر دیگری یا در کشور دیگری زندگی میکردم چیزهایی که الان مینویسم مفهوم خاصی نداشت، اما در اهواز نه! صدای آژیرخطر! صدای نامفهوم انفجار، هواپیما، عراق، ایران، زمین، نفت، موشک و جنگ.
اما من با آنکه سنی نداشتم مفهوم اینها را با دنیای بچه گانه خودم میفهمیدم.
حالا که به عقب نگاه می کنم میبینم چه افکار جالبی داشتم، معادلات ساده هستند. این ما بزرگترهایم که زندگی را سخت کردهایم. مادیات و شهوت چشم بشر را کور کرده و گرنه برای دو روز زندگی که همیشه روز اول در انتظار روز دوم و روز دوم در حسرت روز اول میگذرد این همه بدبختی برای چه؟ زندگیای که به راحتی با افکار یه کودک سه سال و نیمه به راحتی سپری میشود چرا باید آغشته به خون، ذلت و بدبختی شود؟
کیف نو را خیلی دوست داشتم، همیشه همرام بود. هنوز دو سه روز به شروع سال تحصیلی و آغاز کودکستانها مانده بود. اما من کیفم حاضر بود. مداد رنگی، دفتر نقاشی، لیوان سبز کوچکم که هنوز هم از دوران کودکی برایم به یادگار مانده، پیشبند کوچکم و.
با آنکه کودک بودم اما درک کرده بودم که بعضی مسائل را باید جدی بگیرم، یکی از آنها آژیر خطر بود، شاید یه جورایی شرطی شده بودم، مامان گفته بود هر وقت این صدا را شنیدی زود میری توی حموم گوشه دیوار میایستی! شاید برای دیگران یا آنهایی که سن و سالی ازشون گذشته بود صدای آژیر خطر وحشت آور بود، اما برای من نه! تازه کیف هم میکردم و کلی خوشحال میشدم که الان من، مامان و بابا همگی جمع میشویم توی حموم خونه. با اینکه مامان گفته بود هر وقت صدای آژیر را شنیدی زود برو پناه بگیر توی حموم خونه اما من کاری به این حرفا نداشتم، هر وقت آژیر خطر به صدا در میآمد اول از همه میرفتم دنبال کیفم، مداد رنگیها را جمع میکردم، دفتر نقاشیمو میگذاشتم تو کیفم بعد سریع میرفتم توی حمام. همیشه به خاطر این کار مامانمو کلی حرص میدادم. همیشه برام سوال بود که برای چی آژیر میزنن، ما چرا میآییم توی حمام؟ بابا میگفت: اینجا نزدیک کارخونه صنایع فولادٍ، هواپیماهای عراقی میان که اونجا رو بزنن. من میگفتم: اگر اشتباهی بیان خونه ما رو بزنن چی؟ بابا می گفت: نه، هواپیماها فقط با کارخونه جنگ دارن با ما کاری ندارن، هواپیماها فقط به حرف صدام گوش میدن، صدام گفته فقط کارخونه رو بزنن!
سوالی که برام پیش اومده بود اما هیچ وقت از بابا نپرسیدم این بود که اگر هواپیماها اومدن فقط کارخونه رو بزنن پس ما چرا پناه میگرفتیم؟
همیشه دوست داشتم یه هواپیما عراقی رو از نزدیک ببینم، اما هیچ وقت نشد. میخواستم بدونم هواپیماها دقیقا چه ارتفایی دارن، آیا در تیر رس تیرکمونی که مامان برام خریده بود قرار دارن یا نه؟ یه چیز دیگه هم که برام جالب بود شاید هم کمی حیثیتی، کرکری من بود با پسر همسایه سر اینکه وقتی هواپیماهای عراقی میرن صنایع فولادو بزنن از بالا سر خونه کدومه ما رد میشن؟ اون زمان تقریبا مهمترین موضوع زندگی من حول مسیر پرواز هواپیماهای عراقی و مسیرشون بود که از بالای خونه کدوممون رد میشدن؟
همیشه وقتی آژیر خطرو میزدن مامان قبل از اینکه بیاد تو پناهگاه خانگی ما، برام یه ساندویچ کوچیک نون و پنیر یا یه کلوچه میداد که اونجا مشغول باشم یا لااقل نق نزنم.
معمولا همیشه در افکار خودم سیر میکردم و هیچ وقت ذهنم جای خالی برای بررسی کارهای کودکانه تمداران نداشت! اما وقتی آژیر خطر به صدا در میآمد فضا به گونهای تغییر میکرد که همه افکار کودکانهام مشغول به جنگ و چرایی آن میشد.
میپرسیدم بابا چرا جنگ میکنیم؟ میگفت: آخه میخوان بیان پولای ما رو ببرن. میگفتم: آخه مگه مرض دارن! برن بانک پول بگیرن! مثل تو که میری بانک پول میگیری برام کیف نو میخری!
هنوز بعد از گذشت بیست سال از آن روزها وقتی به آن زمان برمیگردم، فضای آن موقع، ثانیه ثانیههای آن روزها، کیفم و لیوان سبزی که هنوز از آن زمان برایم به یادگار مانده، صدای آژیری که گاه و بی گاه از رادیو پخش میشد برایم یادآور دنیای احمقانه بزرگترهاست که فقط با پول، جنگ و خون تعریف میشد.
چه فضای عجیبی! ثانیههایی که برای همه با رعب و وحشت میگذشت برای من جزء شیرینترین و خاطرهانگیزترین خاطرات عمرم هست.
بعد از بیست سال امروز دوباره صدای آژیر خطر را از رادیو شنیدم، ناخداگاه بلند شدم و به دنبال کیفم میگشتم!
پ.ن: این روایت تقدیم میشود به تمام کودکانی که در رنج جنگ هستند. کودکان سوریه، یمن، عراق و.
درباره این سایت